عشق ما اسماعشق ما اسما، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 20 روز سن داره

اسما پرنسس کوچولوی ما

تعیین جنسیت

خوشگل مامان  14مرداد رفتم سونوگرافی انومالی که خداروصدهزاربارشکرنشون داد که همه اعضای بدنت سالمه عروسکم 253گرم بودی  قربونت برم مامانی خانوم دکترگفت یه دخمل کوچولوداری بابایی خیلی دوست داشت که دخمل باشی اسمم برات انتخاب کرده ازخوشحالی داشت بال درمیاورد اسمتم بابایی اسماانتخاب کرده چون اسم کنیز خانوم فاطمه زهراست ان شاالله خودخانوم نگهدارت باشه عزیزم.امروزتولد امام حسن مجتبی بود خدابه حق کرم این اقای بزرگوار دامن همه بی بچه هاروسبزکنه.....مامانی وقتی فهمیدم دخملی با حاجی بابارفتیم واسه اولین خریدبرات یه پوتین خوشگل خریدیم عشق مامان اینم عکسش     ...
11 مرداد 1392

ترس ازنبودنت

17ارديبهشت رفتم دكتر،خانوم دكتربعدازسونوگرافي گفت:فقط ساك حاملگى وجفت هست جنين ديده نميشه گفت سه هفته ديگه برم پيشش,خيلى نگران بودم عزيزم ازاينکه يه وقت نباشى هنوزنيومده ديوونت شده بودم مامانى.خلاصه 8خردادباکلى استرس وترس رفتم دکتر وتوروبراى اولين بارديدم يه نقطه بودى قربونت برم قلب کوچولوتم ميزد ولى هنوزصدانداشت يه عالمه گريه کردم ازخوشحالى خانوم دکترميگفت چه مامان بااحساسى.خداياازت ممنونم که منولايق دونستى باورم نميشه مامان شدم.اینم اولین عکست قربونت برم...   ...
11 مرداد 1392

احساس شیرین مامان شدن

فرشته من ازبعدازعیدیه حال عجیبی داشتم نمیدونستم چم شده همش فکرمیکردم مریض شدم ونگران بودم ولی بابایی بهم میگفت من میدونم تو نی نی داری خلاصه تصمیم گرفتم بی بی چک بخرم ولی قاطعانه میدونستم که باردارنیستم اصلا امکان نداشت....13اردیبهشت خونه مامانی مهمون بودیم ومن شب میخواستم بمونم تصمیم داشتم صبح فردای اون روز بی بی چکوبزارم.اون شب تاصبح نخوابیدم بالاخره وقتی که داشت اذان میداد رفتم بی بی چکوگذاشتم وااااااااااااااااااااااااای باورم نمیشد دوتاخط قرمز!یعنی من مامان شدم یعنی وجودتوعشقم...فقط گریه میکردم وخداروشکرمیکردم مامانی روبیدارکردم وبهش گفتم اونم گریه میکرد. نمازشکرخوندم وساعت 7رفتم ازمایشگاه وقتی اومدم خونه ازاسترس داشتم دیوونه میشدم .دا...
7 مرداد 1392

حسرت داشتنت

عشق مامان روزهای زیادی حسرت بغل کردن وبوسیدنتو داشتیم هنوزواسه اومدنت دیرنشده بودولی شنیدن صدای قشنگت توخونمون ارزوبودواسمون.باشنیدن خبراومدن هرنی نی کوچولویی توخانواده به هم میریختیم وازخدا عاجزانه میخواستیم که به ماهم نی نی بده خیلی ناامید بودیم مشکلات زیادی داشتیم بابایی محرم سال 90 رفت کربلا خیلی ناامیدودلشکسته رفت ولی بادست پربرگشت اره دخترم توهدیه اقام ابوالفضلی توتحفه امام حسینی خدایاشکرت.....  
7 مرداد 1392

عاشقانه های من وبابایی

دخترکم من وبابایی ازسال80عاشق همدیگه شدیم وسال84بعدازکلی سختی عقدکردیم وبالاخره سوم اذر سال87 زندگی قشنگمونوزیریه سقف شروع کردیم.ماعاشقانه همدیگه رودوست داریم وبااومدن توزندگیمون شیرین تر شده نازنینم. 
7 مرداد 1392

اولین سلام

پرنسسم سلام عشق مامان میخوام برات خاطرات قشنگتوازوقتی اومدی تو دل مامان اینجا بنویسم.توبزرگترین وبهترین هدیه خدایی واسه من وبابایی عاشقانه دوست داریم خانوم کوچولو   ...
7 مرداد 1392